حق ندارم ...

ساخت وبلاگ
مرد همسايه فوت كرد
يه شب سرد و بي رحم بود و من تنها بودم و به عادت هميشه براي جبران تنهايي و تسلط به خونه وسط هال رختخواب پهن كرده بودم و تازه داشتم وارد عالم خواب ميشدم كه با صداي شيون و جيغ و داد هاي پياپي بچه هاش كه يكي يكي خودشون و به خانه ي پدري ميرسوندن و يواش يواش خيابون رو پر ميكردن از جام پريدم
مرد خيلي خوب و شريفي بود كه تا روز قبلش صحبح و سالم بود و با خود من خوش و بش ميكرد
كل ماجرا به ٢ ساعت نكشيد
من اما يك طبقه بالاتر توي تنهاييي به فرشته ي مرگ و مسئوليتش براي انتقال مرد همسايه فك ميكردم و بي صدا اشك ميريختم و ذكر ميگفتم
چند روز بعد صورتم يه وري شد
همه با وحشت خيره ميشدن به صورتم و با نگراني قربون صدقه ام ميرفتن و ميگفتن " درست ميشه"
داروم تغيير كرد
خداحافظي از تايسبري ( ناتاليزوماب ) و سلام و خوشو بش با ماب ترا (ريتوكسي ماب) در ميان غلغله اي آميخته با رفت و آمدهاي مربوط به پايان نامه ام و تهيه تداركات خانه ي مان و مقدمات عروسي بود و دقيقا ٣ روز پيش از دريافت اولين دوز از ريتوكسي ماب اين قائله جديد هم بهش اضافه شد
ويروس بود و باعث فلج شدن نيمي از صورتم شد
البته روز هاي اولش با ترس از اينكه نكنه مربوط به ام اس باشه و دچار حمله شده باشم و شروع فرايند پلاسما فريز و ... همراه بود كه خب با انجام ام آر آي رنگي معلوم شد هيچ ربطي به ام اس نداره و منم مثه هزاران آدم ديگه با شروع علايم سرماخوردگي دچار اين ويروس شده بودم و صورتم بلز شد
موسيو ميخنديد و ميگفت " چطوري حسيني باي من ؟ "
ميخنديدم و صورتم از اوني كه بود يه وري تر ميشد و نگراني و ناراحتي تو چهره اش موج ميزد
مامان ميگفت " خنده هاي خوشگل دختر خنده روم چشم خورده ان " و من تند تند صفحات خاطرات ذهنم رو بدنبال كسايي كه خنده هامو ممكن بود چشم زده باشن ورق ميزدم
مرد ام دي اف كار براي اجراي چند طرحم بعد از ١٠ روز بدقولي اومد و چشماي خسته از پلك نزدنم نذاشتن تا بمونم بالاي سرشو با افتخار شاهد اجرايي شدن افكار و ايده هام باشم
اين وسط بابا كه چند سالي هس بخاطر عمل تومور مغزش و آسيبي كه به عصب صورتيش رسيده يه سمت صورتش فلج شده و من بیش ار پیش شبيهش شده بردم ، به شدت ناراحت بود و نگراني و آشفتگي ( كه احتمالا بيشترش واسه خاطراينه كه اين شرايط رو درك كرده و ناراحته از اينكه بچه اش هم تو اين شرايط باشه ) از تمام رفتارهاش مشخص بود
اين چند روز به طرز غريبي يه نفر توي ذهنم برجسته بود
اولين فردي كه با اين مشخصه توي عمرم ديدم
يادمه توي وبلاگم هم راجع بهش نوشتم قبلا
يكي از بچه هاي ام اسي كه سال ٨٨ باهاش آشنا شدم و بدليل همشهري بودن مراوده داشتيم باهم و بدليل شرايط خاصي كه داشت توي ذهنم جايگاه ويژه اي رو به خودش اختصاص داد
با دكترم حرف كه ميزدم ، اسم اونو آوردم ، پزشكمون يكي بود و ميدونستم بدليل شرايطش كه همراه شده بود با يه تومور مغزي ، توجه دكترم رو هم بهش خاص تر كرده بود
گفتم " خانم دكتر فلاني هم همين جور شده بود نه ؟ "
گفت " نه ... اون كه بخاطر فشار تومور به عصب ٧ اش صوراش بل شده بود "
مدتها بود ازش خبر نداشتم
ادامه دادم " الان چي؟ هنوزم همينجوره ؟ عمل كرد؟ نكرد؟ "
جواب داد
من نشنيدم
تكرار كردم
" الان چطوره ؟"
بازم جواب داد .... من نفهميدمممممم
حركت لباش نفس رو توي سينه ام حبس كرد
باصداي بلند تر. تكرار كردم
با تاثر و با صداي بلندتر اعلام كرد
" فوت شد "
سرم دور ميخورد و نيرويي عظيم به سمت زمين فشارش ميداد
چطور ممكنه ؟ چرا ؟ كي؟ براي چي؟
" رفت مالزي " .... " اونجا روش يه سري كار كرده بودن .... تومور بزرگ شد ... خونواده اش خيلي اصرار داشتن بره اونجا "
خداي من
مگه چند سالش بود ؟
چرا من نفهميدم؟
چند روز بعد مراسم چهلم يكي از عزيزترين عزيزانمون بود
طبق معمول من از حضور در مراسم منع شده بودم ولي اجازه پيدا كردم در مراسم هاي حاشيه اي باشم
به موسيو گفتم " هيچ وقت نميتونم باور كنم بعضي در كنارمون نيستن ... بابا بزرگم يكساله كه رفته ولي من همچنان فك ميكنن در كنار مادربزرگمه و بي اختيار احوالش رو ميپرسم .... يا مثن حالا ... وقتي كلمه ي مرحوم رو پيش از اسم فلاني ميبينم عصبي ميشم و فك ميكنم فحش داده ان .... چرا مرگ اينطوريه ؟ اين آدمها سالم بودن كه ... کی فکرشو میکرد ؟" و بي اختيار قلبم فشرد و اشك از روي گونه ام جاري شد
از فرداي اون روز اتفاقات ديگه اي رخ داد
اول دستام سر شدن
بعد پاهام تا سر قوزك
بعد تا  سر زانو
بعد تا شكم
بعد تا كمر
بعد تا زير سينه
بدنم سنگين شد
دست خطم تغيير كرد
شكل راه رفتنم تغيير كرد
ام آر آي جديد ... در گيري تخاع مهره ي ٨ و ٩ 
قابل پيش بيني بود .... البته نه با ايجاد پلاك جديد
پالس تراپي شروع شد
اينبار اما متفاوت
من تنها نبودم
يه دلگرمي و ستون كنارم بود كه با چشماي مضطرب و مهربون خيره ميشد به چشمام و وقتي ورود سوزن به دستای آش و لاشم و درد كشيدنم رو ميديد اشك تو چشاش حلقه ميزد

واي كه ديدن اين نگراني و ترس درونم رو زير و رو ميكرد
هربار ميخواستم بش بگم " گور باباي همه ي اينا ... بيا جور كن بريم سفر ... يه جايي بريم كه هيچ كدوم از اين كوفتيا نباشن .... پسر ، من خوبم ... تو غم به دلت راه نده.... دنيا رو ببين ... من اصلا دوس ندارم تو حتا يه ذره بخاطر اين مسايل پيش پا افتاده ي گذرا دلت بلرزه ... من میخوام هميشه شاد باشي و بخندي  "
و با خودم فك ميكردم " بايد هرچه زودتر به حالت نرمال برگردم و حق ندارم با سوسول بازي دلشو بشكونم "

آنارام باشید

ام اس من...
ما را در سایت ام اس من دنبال می کنید

برچسب : حق عاشق شدن ندارم, نویسنده : ms-roomo بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 2 دی 1395 ساعت: 1:25