در اولین ساعات بازگشت ازسفر عسلگونمون متوجه واقعیت مهیبی شدم
من در ايام خوش ماه عسل ، دست در دست يار و پهلو به پهلوي اون خيابانهاي مملو از درختان مركب رو شلنگ تخته مي انداختم و عطر بهار نارج رو با قدرت وارد ريه هام ميكردم و از خاطرات سالي كه گذشت و سالهاي قبلش و دوره ي طولاني آشناييمان حرف ميزدم و
بابام ...
توي اتاق عمل بود
باز همون حكايت
محلي حساستر
جراحي اي سنگين تر
و شرايطي سخت تر رو پشت سر ميذاشت
اولين دقايق ديدنش بعد از بازگشت بود كه خط بخيه پيشاني تا لاله ي گوشش توجهم رو جلب كرد
باورم نميشد ....
" بابا عمل كردي؟"
و بفض تمام حجم گلو و بيني و چشمهام رو تسخير كرد
آروم پلكهاش رو بست كه يعني " آره"
ده روز از عملش ميگذشت و از اول براي بهم نخوردن برنامه ي ما حرفي از برنامه ي عمل بابا نزده بودن
با متانت و بزرگواری نه از وضعیت جسمانیس حرفی به سخن میاورد نه اجازه میداد صحبت ها پیرامون خودش یا شرایط پیش رو بیان بشن
بعدتر ها ، متوجه شدم که سرگذشت این عمل چی بوده و چقدر به اطرافیان و خود بابا سخت گذشته و از این به بعد هم این خود باباس که به تنهایی باید بار سنگین دردهای طاقت فرسای " ترای جمینال " رو بدوش بکشه
دردهایی تیرکشنده و برق زننده که نه علاجی دارن نه راه نجاتی ازشون پیدا میشه
.
..
آنارام باشید
برچسب : نویسنده : ms-roomo بازدید : 139